کوفه و عدالت
نمی دانم چه رازیست بین کوفه و عدالت که هر گاه نام کوفه را می شنوم، ناخودآگاه عدالت برایم تداعی می شود. اما هر چه هست آنرا فقط عدالت می داند و امام.
ماجراهای اسلام را که تحلیل می کنم، کوفه را میزانی می بینم که سنگینی بار عدالت را تنها او می تواند تحمل کند. عدالت علی(ع) را کدام زمین جز کوفه می توانست تحمل کند، و چقدر به خود بالید آن هنگام که شیعه ی علی(ع) دست بریده و خون چکانش را بالا گرفته و با افتخار فریاد می زد: بنگرید که عدل مولایم علی دست مرا بریده است. همان دستی که با دست لطف امیرالمؤمنین(ع)، دوباره پیوند خورد، با دستی که بارها بالا رفته بود؛ یکبار در خیبر، یکبار در غدیر، یکبار در شب لیلة المبیت. همان دستی که سجده گاه ملائک شده بود، همان دستی که پاره آتش در دست خواهش برادر نهاد؛ حالا دست بریده شده از عدالت را پیوند می زد و زمین کوفه فریاد می زد این است بار سنگین و شیرینی که من قبول کرده ام.
ترس از همین عدالت بود که راه را بر ورود حسین(ع) در کربلا بست، تیغ تیز ناحق نامردان تنها گردن حسین(ع) را نشانه نگرفته بود، که به دنبال قطع ریشه ی عدالت بود. شمشیری که به روی حسین(ع) کشیده شد، تیغ ظلم به مظلومانی بود که امیرالمؤمنین(ع) در نیام کرده بود و حالا از نیام بیرون آمده و به روی فرزندش کشیده می شد.
و این رسم همیشه ی تاریخ است که باطل برای نمایان ساختن خویش، سعی در خاموش ساختن چراغ حق دارد. اما این چراغ خاموش نمی شود، دیری نمی پاید که شعله ی پر نور این چراغ دنیا را از تاریکی های جهل نجات دهد.
و حالا... امام دیگری با شعار عدالت در راه کوفه است. نمی دانم من از کوفه دعوی حق کرده و او را طلبیده ام یا این که از شهر و مدینه اش فراری اش داده ام، اما هر چه هست وادارش کرده ام که از کربلا بگذرد، سالهاست که بر جنازه ی بی جان خاندانش می گرید و در بیابانهای کربلا مانده است، اما دروازه های کوفه را به رویش نمی گشاییم، نمی دانم ما را از عدلش ترسانده اند یا مهربانیهایش را فراموش کرده ایم.
نمی دانم چه رازیست بین کوفه و عدالت که هر گاه نام کوفه را می شنوم، ناخودآگاه عدالت برایم تداعی می شود. اما هر چه هست آنرا فقط عدالت می داند و امام.
ماجراهای اسلام را که تحلیل می کنم، کوفه را میزانی می بینم که سنگینی بار عدالت را تنها او می تواند تحمل کند. عدالت علی(ع) را کدام زمین جز کوفه می توانست تحمل کند، و چقدر به خود بالید آن هنگام که شیعه ی علی(ع) دست بریده و خون چکانش را بالا گرفته و با افتخار فریاد می زد: بنگرید که عدل مولایم علی دست مرا بریده است. همان دستی که با دست لطف امیرالمؤمنین(ع)، دوباره پیوند خورد، با دستی که بارها بالا رفته بود؛ یکبار در خیبر، یکبار در غدیر، یکبار در شب لیلة المبیت. همان دستی که سجده گاه ملائک شده بود، همان دستی که پاره آتش در دست خواهش برادر نهاد؛ حالا دست بریده شده از عدالت را پیوند می زد و زمین کوفه فریاد می زد این است بار سنگین و شیرینی که من قبول کرده ام.
ترس از همین عدالت بود که راه را بر ورود حسین(ع) در کربلا بست، تیغ تیز ناحق نامردان تنها گردن حسین(ع) را نشانه نگرفته بود، که به دنبال قطع ریشه ی عدالت بود. شمشیری که به روی حسین(ع) کشیده شد، تیغ ظلم به مظلومانی بود که امیرالمؤمنین(ع) در نیام کرده بود و حالا از نیام بیرون آمده و به روی فرزندش کشیده می شد.
و این رسم همیشه ی تاریخ است که باطل برای نمایان ساختن خویش، سعی در خاموش ساختن چراغ حق دارد. اما این چراغ خاموش نمی شود، دیری نمی پاید که شعله ی پر نور این چراغ دنیا را از تاریکی های جهل نجات دهد.
و حالا... امام دیگری با شعار عدالت در راه کوفه است. نمی دانم من از کوفه دعوی حق کرده و او را طلبیده ام یا این که از شهر و مدینه اش فراری اش داده ام، اما هر چه هست وادارش کرده ام که از کربلا بگذرد، سالهاست که بر جنازه ی بی جان خاندانش می گرید و در بیابانهای کربلا مانده است، اما دروازه های کوفه را به رویش نمی گشاییم، نمی دانم ما را از عدلش ترسانده اند یا مهربانیهایش را فراموش کرده ایم.